برنامه صبحگاه من و تو
صبح كه مي شود ،
گاه زودتر از زنگ ساعت بيدار مي شوي و من بي اعتنا به حركت عقربه هاي ساعت تو را در
آغوش ميگيرم آرامت ميكنم تو شير ميخوري و با انگشتانت اجزاي صورتم را لمس ميكني بوسه
كه ميزنم دستت را به گردنبندم ( كه بخاطر تو انداخته ام) آويزان ميكني كمي بازي ميكني كم كم
دستت كه بي حركت مي شود، چشمانت نيز كامل بسته مي شوند آرام ،با صلوات ميگذارمت
روي تشك و از كنارت بلند مي شوم و از آنجا به بعد با سرعت نور آماده مي شوم براي اداره رفتن
در اين فرصت بابايي هم اماده مي شود ماشين را روشن ميكند تا گرم شود سرما نخوري
حواسش هم به تو هست كه بيدار نشوي.
دوباره به سراغت مي آيم و آرام آرام لباس گرم تنت ميكنم كلاه و جورابهايت را كه پوشيدي،
پتويت را با دقت دورت مي پيچم و سوار ماشين مي شويم
خانه باباجون كه ميرسيم گاه باباجون منتظر است تا قبل از رفتن تو را ببيند ببوسد بعد برود اداره.
به روال آرامم ادامه ميدهم و تو را آرام و بي صدا كنار مامان جون ميگذارم مي بوسمت و شيشه
شيرت را بالاي سرت ميگذارم و بعد با سرعت نور به اداره ميروم.
اما امان از وقتي كه در ميان اين ماجراي پرتنش بيدار شوي با لبخندي انتظار بازي داشته باشي
آنگاه ديگر قيد به موقع رسيدن را بايد زد .
با بازي و داستان تعريف كردن لباست را تنت ميكنم و به بهانه ددر كلاهت را سرت ميكنم
خانه باباجون كه رسيديم با لبخندي دل باباجون را هم راضي ميكني كه ديرتر به اداره برود .مامان
جون هم كه بيدار ميشود سعي ميكند با ترفندي تو را سرگرم كند تا ما برويم اما تو كاملا حواست
به ما هست .وقتي ديگر خيلي دير مي شود و ما ميخواهيم برويم تو (كه هر روز بيشتر جدايي را
ميفهمي) گريه هايت شروع مي شود
تا دم در گوشهايم را ميگيرم تا صدايت را نشنوم گاه بغض ميكنم و در مسير اداره سكوت مطلق بين ما برقرار مي شود
در طول روز تنها به آن يك ساعت پاس مادرانه دل خوش ميكنم كه مرا زودتر به تو مي رساند.
(آخ ياد دوران مرخصي ميافتم كه شب زنده داري ميكردم اما در عوض تا ظهر من و نيليا خواب بوديم
اما وقتي كه ياد روزهاي اول بعد از مرخصي ميافتم كه حتي كارم به بيمارستان كشيد،ميگم الان اوضاع بهتره.)
دلبندم هنوز هم تو يكي از خوشبخت ترين بچه هاي دنيايي .خدا را شكر ميكنيم كه همه دورو
برمان هستند و به مهد كودك احتياج نداري .