نيليانيليا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

نيليا دختر نيلگون

هنر هاي نيليا در يكسالگي

كتاب خوندن نيليا با اواز و حواس پرتي تمام هر جاي دنج ببينه دالي ميكنه ميره دم در صدا ميزنه دو دو =جو جو اين 8 ماهگيشه كه ميخواست با بابا هادي بره سفر قاچاقي لباساشو مرتب ميكنم ميريزه  بيرون دونه دونه ميذاره سر جاش ميخواد به ماشين ظرفشويي كمك باهاش ظرف بشوره كشو رو از دست تو چسب زده بودم مثلا   ...
21 بهمن 1391

كودكم آرام بخواب

كودكم آرام بخواب بي دغدغه فرداها كودكم آرام بخواب بي دغدغه فرداها  به چهره معصوم و پاكت كه نگاه ميكنم سرشار آرامش مي شوم چشم و لبت در عين بي حركتي ميخندند بوسه بر چشم و لبت ميزنم و به شكرانه اين آرامش چشمانم را مي بندم و براي تمام كودكان عالم ،آرامش طلب مي كنم اما اين سرنوشت است كه انسانها را از هم متمايز مي كند شرايط زيستن و توان چگونه زيستن. كودكم آنچه را كه نسبي ست و دست يافتني هر پدر و مادري براي فرزندش با چنگ و دندان بدست مي آورد اما آنچه كه تقدير الهي نام دارد ديگر نه نسبي ست و نه قابل تغيير. سرنوشت مسيريست كه لايزال نامتناهي براي تك تك موجودات عالم در دفتر روزگار به تحرير در مي آورد و اين موجودات هستند ك...
21 بهمن 1391

نماز خوندن نيليا

چند وقته بابا هادي كنار جانمازش يه جانماز كوچيكم براي دخمل پهن ميكنه ولي دخمل مياد سراغ جانماز بزرگه.نمازو به اسم الله اكبر ميشناسه. ببينم با چند تا از اينا بايد ذكر بگم(اروم و بيصدا دهنشو باز و بسته ميكنه) بازم هست چه خبره(بابا هادي اضافه جهت سرگرم شدنش ميذاره) اين چيه كه بابا هادي سرشو ميذاره روش. طعمش بد نيست ولي بايد يواشكي بخورم كسي نبينه. اينجوريييييييييي كه بابا هادي انجام ميده.(سجده ميره) واي الله اكبرم خيلي طولاني شد خسته شدم. در اخر خدايا همه ما رو به راه راست هدايت كن عاقبت ما رو ختم به خير كن الهي الهي امين ...
8 بهمن 1391

تولد يكسالگي نيليا

نيليا يه ساله شد و ما يه جشن خودموني براي عشقكمون گرفتيم خودموني و از نظر همه عالي براي من كه يه رفرش روحيه بود.انگار هر چي خستگي بود از تنم رفت.چند وقت بود كه اينطور دور هم نبوديم نيليا خيلي ذوق زده شده بود با ديدن بچه ها از ته دل شادي مي كرد.مادر جونش كه اومد با خوشحالي پيرهن صورتيي كه پوشيده بود رو نشونشون ميداد. بچه م انقدر رقصيد و انقدر از اين بغل به اون بغل شد كه اخر مهموني نفهميديم كي بغل بابا هادي خوابش برده. بهر حال يه خاطره بياد موندني با بچه ها و بزرگترا بجا موند كه اميدوارم براي همه اينطور بوده باشه جاي دوستان و عزيزامونم كه از ما دور بودن هم خيلي خالي بود. از بابا جون كه سنگ تموم گذاشت و با عكساي نيليا يه كليپ ...
4 بهمن 1391

1 بهمن 91

از 1 بهمن 90 تا 1 بهمن 91 زيباترين و شادترين و بيادموندني ترين روزهاي عمرمونو تجربه كرديم و خالق همه اين خوبيها تو بودي عشق مامان و بابا.تو كه با نفسات،خنده هات و شيرين بازيهات به ما معناي ناب زندگي رو بخشيدي. الهي الهي مث 1 سال عمرت 100 سال ديگه هم فقط شاد و سالم باشي ،عمر ما. الهي هيچ وقت غم نبيني الهي الهي الهي   ...
1 بهمن 1391

تغيير زمان

به بي خوابي ها و تنش هاي وقت و بي وقت مادرانه كه عادت مي كنم و جزو زندگيم مي شوند  دومين سرما خوردگي عمر كودكم كه از راه ميرسد ،                               با تجربه تر برخورد ميكنم و گريه ها و بي تابي هايش را صبورانه به جان مي خرم (و وقت غذا و ميوه و دارو و قطره هاي مكمل و بايدها و نبايدهاي سنش را ساعت وار به پيش مي برم) ، قلب مادر كه فرياد مي كشد و هشدار ccuميدهد،كمي بغضم مي تركد و دلم زيارت عاشورا مي طلبد ، ساعات كار اداري كه زياد مي شود و من در پي عزمي ديگر براي تاييد سرسختانه م...
25 دی 1391