نيليانيليا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

نيليا دختر نيلگون

شب يلدا-1

اولين شب يلداي زندگي نيليا خيلي ساده و خودموني بود. سر شبي خونه بابا جون بوديم بعد رفتيم خونه بابابزرگ.متاسفانه دوربين نيليا همراش نبود عكساي خوبي نگرفتيم. نيليا كلي بازي كرد و خوردني هاي جور وا جور رو امتحان كرد (البته پس از تاييد عمو دكتر و من) كه من نگران شدم دعا مي كردم مريض نشه. عكس در ادامه مطلب   ...
3 دی 1391

نيليا 11 ماهه (در استخر توپ خانگي)

اين استخر توپ رو من و بابا هادي براي نيليا درست كرديم .نيليا با تمام قدرت توپا رو پرت مي كرد اين طرف و اون طرف و از ته دل شادي مي كرد.قرار شد خاله جون استخرشو تبديل به احسن كنه و يه وان  بادي كوچولو بگيره. ...
3 دی 1391

گالري عكس

 چندتا از عكساي نيليا رو گذاشتم تو ماه هاي مختلف. اين هم عكس 7 ماهگيشه كه يه عصر جمعه مجبور شدم با خودم ببرم اداره. چند تا عكس ديگه رو تو ادامه مطلب گذاشتم. نيليا-نوزادي نيليا 3ماهه-مراسم عقد دايي مامانش نيليا 4ماهه   ...
3 دی 1391

روزهاي شلوغ زندگي

امروز نيليا 11 ماهه مي شه و من از برنامه هايي كه براش در نظر داشتم كلي عقبم.چند وقته زندگيمون يه سير ثابتو طي ميكنه و اين اصلا دلخواه من نيست. صبح تا ظهر ميريم سركار ظهر كه برميگرديم،همه با هم (خونواده من) نهار ميخوريم استراحت ميكنيم بعد ما سه تايي ميريم خونه بابابزرگ نيليا (خونه پدرشوهرم) شب هم ميريم خونه خودمون براي روز بعد آماده مي شيم و 12 ميخوابيم و بعد روز بعد همين طور.خيلي وقته فاصله افتاده بين من و دوستان،آشنايان قديمي،خيابونا،بازار كه ديگه نگو ،پارك،آخ سفر ،آخ آخ 2ساعت خواب راحت و .... فقط به خودم ميگم صبر كن همه چي به روال عادي برميگرده .الان جاي همه شونو يه لبخند ساده و شيرين نيليا پر مي كنه. وقتي مي بينم 2 خونواده با وجودش ان...
30 آذر 1391

نيلي ما

ا ول بهمن 90 براي دوستان و آشنايان پيامك زدم:  در اولين روز زيباترين ماه زمستان خداوند زيباترين هديه اش را به ما عطا كرد. يه فرشته كوچولوي زيبا به اسم نيليا نيليا مثل همه بچه ها با خودش يه دنيا شادي آورد.تمام سختي ها و شب زنده داري ها 2 ماه اول بود كه باز هم با ذوق و شوق گذشت و با اومدن بهار نيليا هم يه بچه آروم و سالم و خوش اخلاق شد .مدت 6 ماه مرخصي بهترين روزاي زندگيمون بدون استرسو داشتيم مسافرت مشهد رفتيم .تهران خونه خاله رفتيم  . مرخصيم كه تموم شد يه كم اوضاع سخت شد صبح ها نيليا رو مي برديم پيش مامان جونش من ميرفتم اداره با كلي كار و استرس ظهر بدو بدو خودمو ميرسوندم پيش نيليا.شب زنده داري هم كم و بيش داشتيم . ح...
21 آذر 1391