نيليانيليا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

نيليا دختر نيلگون

اين روزها

اين روزها شلوغ و سريع در حال گذرند اين روزها همه در پي تدارك مراسم عروسي دايي در رفت و آمدند اين روزها نيليا حساب  ددر رفتن هايش از دست ما خارج شده كه مامان جون و باباجون و خاله و مامان هريك نوبتي ددر ميبرند تا ديگري به كارهايش برسد گاه به تنهايي به خانه پدربزرگش مي رود تا رسم ادب را بجا اورده دلتنگي انها را رفع كند. در ماشين با مردم ارتباط برقرار ميكند و در پاساژها همچون ادم بزرگها از مغازه اي درامده و به مغازه ي ديگر ميرود با كلي ذوق. اين روزها همه منتظر امدن خاله ليلا و عمو حميد هستن تا شادي خانوادگيمان دوچندان شود اين روزها بابا هادي سخت تلاش ميكند براي آزموني مهم و جانفرسا كه تنها دو سه ساعتي ما را كنار هم مي نشاند ...
13 اسفند 1391

در آستانه 30 سالگي

ايستاده ام در آستانه 30 سالگي پشت سر :   درس و مدرسه و دانشگاه و مدرك بود،با دوستان و اشنايان زياد،سالي چند سفر ،خوشي زياد و ناخوشي كم  فارغ التحصيلي 86،انتخاب شغل شريف كارمندي 88،انتخاب يار شفيق زندگي89،يك هديه الهي با يك دنيا شادي 90و كلي اتفاقات خوب و بد كوچك و بزرگ و مهمتر از همه عزيزاني كه ناباورانه از جمع ما رفتند و سايه غمشان هنوز بر سر روزمرگيهايم سنگيني ميكنند.  پيش رو: روياها ،آرزوها و برنامه هايم سرشار از اميد به آينده در كنار عزيزانمان. نيليا شمع كيك ماماني رو با قدرت فوت كرد و ماماني هم تو اون لحظه ارزوي سلامتي و طول عمر براي همه عزيزاشون كرد. ...
28 بهمن 1391

ماكاروني خوردن نيليا

اولين بار كه به نيليا اجازه داديم خودش غذا بخوره هم خودش خيلي ذوق زد هم ما. ولي بعد پشيمون شديم از اون به بعد هر وقت ميخواد غذا بخوره ميگه بايد قاشقو بدين خودم بخورم اونوقت ديگه بايد حواسشو پرت كنيم و با بازي و قصه غذاشو بخوره. ...
23 بهمن 1391

هنر هاي نيليا در يكسالگي

كتاب خوندن نيليا با اواز و حواس پرتي تمام هر جاي دنج ببينه دالي ميكنه ميره دم در صدا ميزنه دو دو =جو جو اين 8 ماهگيشه كه ميخواست با بابا هادي بره سفر قاچاقي لباساشو مرتب ميكنم ميريزه  بيرون دونه دونه ميذاره سر جاش ميخواد به ماشين ظرفشويي كمك باهاش ظرف بشوره كشو رو از دست تو چسب زده بودم مثلا   ...
21 بهمن 1391

كودكم آرام بخواب

كودكم آرام بخواب بي دغدغه فرداها كودكم آرام بخواب بي دغدغه فرداها  به چهره معصوم و پاكت كه نگاه ميكنم سرشار آرامش مي شوم چشم و لبت در عين بي حركتي ميخندند بوسه بر چشم و لبت ميزنم و به شكرانه اين آرامش چشمانم را مي بندم و براي تمام كودكان عالم ،آرامش طلب مي كنم اما اين سرنوشت است كه انسانها را از هم متمايز مي كند شرايط زيستن و توان چگونه زيستن. كودكم آنچه را كه نسبي ست و دست يافتني هر پدر و مادري براي فرزندش با چنگ و دندان بدست مي آورد اما آنچه كه تقدير الهي نام دارد ديگر نه نسبي ست و نه قابل تغيير. سرنوشت مسيريست كه لايزال نامتناهي براي تك تك موجودات عالم در دفتر روزگار به تحرير در مي آورد و اين موجودات هستند ك...
21 بهمن 1391

نماز خوندن نيليا

چند وقته بابا هادي كنار جانمازش يه جانماز كوچيكم براي دخمل پهن ميكنه ولي دخمل مياد سراغ جانماز بزرگه.نمازو به اسم الله اكبر ميشناسه. ببينم با چند تا از اينا بايد ذكر بگم(اروم و بيصدا دهنشو باز و بسته ميكنه) بازم هست چه خبره(بابا هادي اضافه جهت سرگرم شدنش ميذاره) اين چيه كه بابا هادي سرشو ميذاره روش. طعمش بد نيست ولي بايد يواشكي بخورم كسي نبينه. اينجوريييييييييي كه بابا هادي انجام ميده.(سجده ميره) واي الله اكبرم خيلي طولاني شد خسته شدم. در اخر خدايا همه ما رو به راه راست هدايت كن عاقبت ما رو ختم به خير كن الهي الهي امين ...
8 بهمن 1391